سعدي، از منظر فكر و فرهنگ
سعدي، از منظر فكر و فرهنگ
شك نيست كه اين بزرگداشت سعدي، پاداش وسعت انديشه و جهانبيني خاص اوست؛ يعني آن چه در دورهي خفقان و سختگيريهاي جانبگرايانه صاحبمنصبان و زاهدان ريايي در دورهي سعدي چون كيميا ناياب بوده است.
براي دريافت بهتر باورهاي اخلاقي - اجتماعي سعدي، پس از بررسي اجمالي دوران زندگي وي، به تشريح برخي از ويژگيهاي جهانبيني او به ويژه انديشهي او مبني بر همسويي خلايق، و پرهيز از عناد و دشمني در ميان آيينها خواهيم پرداخت.
چنان كه از گفتههاي خود سعدي و ديگران برميآيد، زندگياش را سه دورهي مشخص 20 - 30 ساله تشكيل ميدهد: يكي دوران كودكي و جواني و فراگرفتن دانش و شناخت، دوم دوران مسافرتها و جهانگرديها، سوم دوران بازگشت به زادگاه خويش شيراز و آفريدن آثار گران سنگ گلستان و بوستان.
نخستين مرحلهي زندگي سعدي يعني دوران دانشاندوزياش در شيراز و بغداد گذشت و پس از فراگرفتن آموزشهاي نخستين در شيراز، براي گذراندن دورهي مدرسهي نظاميه به بغداد رفت:
مرا در نظاميه ادرار بود شب و روز تلقين و تكرار بود
مدرسهي نظاميهي بغداد و نظاميههاي ديگري كه در چند نقطهي قلمرو اسلامي برپا بودند بهترين و مجهزترين مدارس آن دوران به شمار ميرفتند؛ اين مدرسهها را نظامالملك ،وزير ايراني و مقتدر الب ارسلان بنيان نهاده بود و در آنها كه بيشتر وابسته به مسجدها و مراكز ديني بودند، بطور كلي علوم الهي ياد داده ميشد و وظيفهي مدارس در واقع تربيت افراد زبده و بايسته براي دستگاههاي ديني و دولتي بود.
علومي كه در قرن پنجم و ششم در مدارس تدوين ميشد عبارت بود از فقه و اصول، حديث، علم كلام، تفسير و ادبيات عرب، با اين همه، تعليم فلسفه و علوم طبيعي تخطئه و تعطيل شده بود؛ تا آن جا كه حتي بعضي از فقها آموختن فلسفه را حرام ميدانستند و فلاسفه را تكفير ميكردند، علماي بزرگ اين عصر از قبيل «عينالقضاه همداني» مقتول به سال 526 و «شيخ شهابالدين سهروردي» مقتول در سال 587 به اتهام بيديني و به جرم آزادي فكر كشته شدند.
اما تنها آموزش علوم طبيعي و فلسفه نيست كه در اين دوران راه زوال ميپيمايد، بلكه به طور كلي زندگي معنوي و حتي اوضاع مادي جامعه از رشد بازميايستد؛ زيرا تحجر و جمود ايدئولوژيك زمان، راه را بر هر گونه پرواز انديشه و جنب و جوش و تلاش آفريننده ميبندد.(3)
باري چنان كه گفتيم سعدي حدود 623 ق، وارد نظاميهي بغداد ميشود و در آن جا تحت تأثير تربيتي «حجهالاسلام محمد غزالي» كه از او به «امام مرشد» ياد ميكند قرار ميگيرد، غزالي نه تنها فقه شافعي و كلام اشعري را بر پايههاي تازه و استوارتري مينهد، بلكه پايهي سياسي حكومت سلجوقيان و وزارت خواجه نظامالملك را هم محكم ميكند؛ و شايد افكار نزديك شدن سعدي به حكام زمانه و نشست و برخاست احتياطآميز با آنها را نيز تا حدي بتوان ثمرهي همين دوران تربيتي سعدي و تعليمات غزالي دانست؛ گرچه ردپاي فكري غزالي در آثار سعدي هنوز به درستي شناخته نشده است، اما احكام متعصبانهي بعضي حكايات گلستان را ميتوان تا اندازهاي به رويهي غزالي در صدور احكامش نسبت داد؛ براي مثال در اين حكايت از گلستان كه: «يكي از علماي معتبر را مناظره افتاد با يكي از ملاحده، لعنهمالله علي حِدَه، و به حجت با او برنيامد، سپر بينداخت و برگشت؛ كسي گفتش، تو را با چندين علم و فضل با بيديني حجت نماند؟ گفت: علم من قرآن است و حديث و گفتار مشايخ و او بدينها معتقد نيست و نميشنود، مرا به شنيدن كفر او چه حاجت.»
آن كس كه به قرآن و خبر زو نرهي آن است جوابش كه جوابش ندهي
لحن اين كلام در حد ضعيفي يادآور همان لحن شديدي است كه غزالي در رديههاي خود بر اسماعيليه به كار ميبرد.
نكتهي دوم زندگي سعدي كه همچون دورهي تعليم نظاميهي او، تأثير شديدي بر روحيات وي گذاشته است، آشنايي او با شيخ شهابالدين ابو حفص سهروردي، عارف مشهور و نويسنده «عوارفالمعارف» است. او كه با عرفان خود به تعصبات و سختگيريهاي غزالي حالت تعادلي و مسامحه بخشيد و شايد بتوان گفت كه ريشهي عقايد عرفاني سعدي را بايد در اين مرد و نوشتههاي او يافت كسي كه در نوشتههاي سعدي از او به نام «مرشد» ياد شده است:
يكي آن كه در نفس، خودبين مباش دگر آن كه بر غير، بدبين مباش(4)
دومين مرحلهي زندگي سعدي، دورهي طولاني مسافرتها و جهانگرديهاي اوست. «دربارهي مسافرتهاي او به عراق و حجاز و شام و ماوراءالنهر و هندوستان در گلستان اشارات بسيار هست؛ اگرچه شبلي نعماني دربارهي مسافرت سعدي به هندوستان قطعهي سومنات شك كرده، ولي ترديدي نيست كه سعدي از آن داستان نتيجهي اخلاقي گرفته و وي مردي جهانديده بود و دنياي آن روز را به خوبي شناخته و با بسياري از طبقات حشر و نشر داشته و از اين سفر ذخاير و تجارب معنوي و مسموعات و مشهودات بسيار اندوخته كه در گفتار او منعكس است، سعدي دربارهي سير و سفر ميگويد:
به هيچ يار مده خاطر و به هيچ ديار كه بر و بحر فراخ است و آدمي بسيار
چو ماكيان به در خانه چند بيني جور چرا سفر نكني چون كبوتر طيار؟
زمين لگد خورد از گاو و خر به علت آن كه ساكن است نه مانند آسمان دوّار
سعدي در سير و سفر دچار مشكلات راه و خطرات بسيار شد؛ چنان كه در جنگهاي صليبي او را به اسارت گرفته و در خندق طرابلس به كار گل گماشتهاند؛ با اين همه، او دربارهي لزوم سير و سفر و تفرج اشارات بسيار دارد و يك شرط آدمي را آن ميداند كه در سفر از خامي به درآيد:
تا به دكان و خانه در گروي هرگز اي خام آدمي نشوي
برو اندر جهان تفرج كنان پيش از آن روز كز جهان بروي
و در نتيجهي اين جهانديدگي است كه جهانبيني بزرگ در عقايد و گفتار سعدي راه يافته:
به جهان خرم از آنم كه جهان خرم از اوست عاشقم بر همه عالم كه همه عالم از اوست
و در مقام سير و سلوك است كه گفته: «عالم و عابد و صوفي همه طفلان رهند» زندگاني دراز و عمر طولاني و جهانگردي و حشر و نشر با طبقات ممتاز به افكار و گفتار سعدي و نكتهسنجي او سعهي خاص داد.(5)
سومين دورهي زندگي سعدي، دورهي بازگشت او به شيراز است كه در اين مرحله مرارتها و سختيهاي سعدي به ثمر مينشيند و گلستان و بوستان به ظهور ميرسد و از اين دو كتاب گرانبها ميتوان بهتر به عمق فكر سعدي و انديشهي او پي برد. آن چه از لابهلاي نوشتههاي او برميآيد به طور خلاصه عبارت است از:
1- گرايش او به وعظ و علم دين و بيان مسائل ديني و فقهي در ضمن كلام؛ براي مثال: «در جامع بعلبك وقتي كلمهاي همي گفتم به طريق وعظ با جماعتي افسرده دل مرده...»(6)
2- بيان مسئلهي جبر يا قضا و قدر براساس دانشهاي آموخته در نظاميه و تأثيرات دوران كودكي؛ اگرچه اين مسأله در بسياري از نظرات سعدي با آموزههاي ديگر او از قبيل عرفان و تصوف، و آشنايي او با اديان و علوم و معارف وسيع - كه در سفرهاي طولاني خود كسب ميكند - كمرنگتر از اول ميشود، اما همواره يكي از ذهنيات اصلي فكر سعدي را مسأله جبر تشكيل ميدهد؛
يكي از بخت كامران بيني ديگري را دل از مجاهده پست
اين در اين چاه خويشتن نفتاد و آن بر آن تخت خويشتن ننشست
و يا همين مسأله را در گلستان ميبينيم؛ آن جا كه پسري از طايفهي دزدان براساس شفاعت وزير، مورد عفو پادشاه قرار ميگيرد، اما به زعم سعدي، تربيت نااصل، در او تأثيري نميبخشد، و سرانجام براساس سرشت بد خود، با اوباش همدست ميشود و جاي پدر را ميگيرد و سعدي نتيجه ميگيرد كه:
عاقبت گرگ زاده گرگ شود گرچه با آدمي بزرگ شود
يـا:
شمشير نيك از آهن بد چون كند كسي ناكس به تربيت نشود اي حكيم كسي
باران كه در لطافت طبعش خلاف نيست در باغ لاله رويد و در شوره بوم خس(7)
3- واقعبيني و سعهي صدر كه بر اثر تربيت عرفاني و آموزههاي تصوف، در روحيهي سعدي پديد آمد، اين واقعبيني اگرچه در ذات سعدي بوده، اما همچنان كه گفته شد مديون رشد و نفوذ عرفان به معناي اصلي كلمه در ذهن او بوده است، آنچه باعث شده كه فكر سعدي از حالت جمود تلقينات اشاعره بيرون آيد و بهدنياي وسيع آزادانديشي برسد درواقع برگرفته از عرفان و تصوفاست.
سعدي به همراه آموختن علم دين در حلقهي درس، باطن دين يعني عرفان واقعي را در درون خود پرورش ميدهد، او با استعانت به نام الهي و اسماء و صفات خداوند و بيان يكايك آنها، مرموزانه، تبعيت از آن اوصاف را از بندگان ميخواهد، اوصافي كه فراگيرتر از يك مكتب و مشرب است و هر كس با هر ايدئولوژي و انديشهاي ميتواند آنها را بپذيرد. او خدايي را ميپرستد و تبليغ ميكند كه نه تنها سختگير نيست بلكه پذيرندهي عذر گناهكاران نيز هست:
خداوند بخشنده دستگير كريم خطابخش پوزشپذير
فروماندگان را به رحمت قريب تضرع كنان را به دعوت مجيب(8)
او كه به همهي موجودات روزيشان را ميرساند، و از ستمكاران ميگذرد و هميشه در رحمتش به روي توبهكنندگان باز است، او كه مهربان و باگذشت و حاكم روز جزاست. در همهي اين مسائل برعكس سختگيريهاي متعصبان، چهرهي رئوف و رحيم خداوند نشان داده شده است:
مهيا كن روزيِ مار و مور اگر چند بي دست و پايند و زور
پس پرده بيند عملهاي بد همو پرده پوشد به آلاي خود
اديم زمين سفرهي عام اوست برين خوان يغما چه دشمن، چه دوست
نه گردنكشان را بگيرد به فور نه عذرآوران را براند به جور
به قدرت نگهدار بالا و شيب خداوند ديوان روز حسيب
سعدي در تعاليم تصوف بيشتر به صفاي باطن و جمعيت خاطر و بذل عاطفه و ايثار نفس نظر داشته و خواسته است بغض و حسد و كينه و حرص و غضب و خودپرستي در نهاد بشري بدين وسيله از ميان برود. در اخلاق، مقاومت منفي را دوست داشته، دين و دانش، سعي و عمل و رياضت بدني و روحي را در تمام موارد تأكيد كرده است و اشعار عرفاني او كه در محبت و شوق و عشق سروده، مولود نبوغ شاعري و تجليات ذوقي اوست كه با عرفان نيز دمساز است، او انسانيت انسان را مورد خطاب قرار ميدهد چيزي كه در همهي اديان و شرايع الهي همواره منظور خطاب بوده است:
ايُّها الناس جهان جاي تن آساني نيست مرد دانا به جهان داشتن ارزاني نيست
خفتگان را خبر از زمزمهي مرغ سحر حَيَوان را خبر از عالم انساني نيست
حذر از پيروي نفس كه در راه خداي مردم افكنتر از اين غول بياباني نيست
داروي تربيت از پير طريقت بستان كآدمي را بتر از علت ناداني نيست
عالم و عابد و صوفي همه طفلان رهند مرد اگر هست به جز عارف رباني نيست(9)
تصوف در نظر سعدي راهي است به وسعت همهي دلها و شرايع به سوي صراط مستقيم و ديدار الهي، كه نتيجهي آن تعالي اخلاقي است؛ يعني آن چه در اصل آيين درويشي و رندي و قلندري نيز هدف بوده است. چنان كه ميگويد: ظاهر حال درويشان، جامهي ژنده و موي سترده و حقيقت آن دل زنده و نفس مرده است.
و در جاي ديگر مينويسد: طايفهي رندان به خلاف و انكار درويشي به در آمدند و سخنان ناسزا گفتند، حكايت پيش پير طريقت برد كه چنان حالتي رفت، گفت: اي فرزند، خرقهي درويشان جامهي رضاست، هر كه در اين كسوت تحمل نامرادي نكند مدعي است و خرقه بر وي حرام:
درياي فراوان نشود تيره به سنگي عارف كه برنجد تنك آب است هنوز
يـا:
شنيدم كه مردان راه خداي دل دشمنان را نكردند تنگ
ترا كي ميسر شود اين مقام؟ كه با دوستانت خلاف است و جنگ
4- اما ركن ديگر جهانبيني سعدي، مسألهي «مساهله و گذشت» است. اين آموزشها كه در موارد زيادي داراي جنبههاي متغاير و گاهي حتي متضاد با اصول و احكام اشاعره ميبوده، بر سعدي تأثير ويژه داشته و از شدت تعصبهاي وي كاستهاند. علاوه بر آن بايد گفت پرورش خانوادگي سعدي نيز كه گذشته از جنبهي ديني، داراي جنبههاي خردمندانه و دادپرورانه بوده، اين نقش تصوف را تقويت نموده است، داستان سعدي از كودكي خود در گلستان نشان دهندهي اين واقعيت است.(10) آن هنگام كه ميگويد: «ياد دارم كه در ايام طفوليت متعبد بودمي و شبخيز و مولع زهد و پرهيز، شبي در خدمت پدر رحمهالله عليه نشسته بودم و همهي شب ديده بر هم نبسته و مصحف عزيز بر كنار گرفته و طايفهاي گِرد ما خفته، پدر را گفتم از اينان يكي سربرنميدارد كه دوگانهاي بگذارد، چنان خواب غفلت بردهاند كه گويي نخفتهاند كه مردهاند، گفت: جان پدر، تو نيز اگر بخفتي، به از آن كه در پوستين خلق افتي.
نبيند مدعي جز خويشتن را كه دارد پردهي پندار در پيش (11) گرت چشم خدا بيني ببخشند نبيني هيچ كس عاجزتر از خويش
يا حكايت ابراهيم (ع) در بوستان كه با پيرمردي كه گبر بوده و نام خدا را به زبان نياورد درشتي كرد و او را از خود براند، اما وحي الهي او را توبيخ كرد كه گرچه از دين تو نيست اما بندهي ماست:
شنيدم كه يك هفته ابنالسبيل نيامد به مهمانسراي خليل
ز فرخنده خويي نخوردي به گاه مگر بينوايي درآيد ز راه
برون رفت و هر جانبي بنگريد بر اطراف وادي نگه كرد و ديد
به تنها يكي در بيان چو بيد سر و موش از برف پيري سپيد
به ديدارش مرحبايي بگفت به رسم كريمان صلايي بگفت
كهاي چشمهاي مرا مردمك يكي مردمي كن به نان و نمك
نَعَم گفت و برجَست و برداشت گام كه دانست خُلقش عليهالسلام
رقيبان مهمانسراي خليل به عزت نشاندند پير ذليل
بفرمود و ترتيب كردند خوان نشستند بر هر طرف همگنان
چو بسمالله آغاز كردند جمع نيامد ز پيرش حديثي به سمع
چنين گفت اي پير ديرينه روز چو پيران نميبينمت صدق و سوز
نه شرط است وقتي كه روزي خوري كه نام خداوند روزي بري ؟
بگفتا نگيرم طريقي به دست كه نشنيدم از پير آذرپرست
بدانست پيغمبر نيك فال كه گبرست پير تبه بوده حال
به خواري براندش چو بيگانه ديد كه منكر بود پيش پاكان پليد
سروش آمد از كردگار جليل به هيبت ملامت كنان كاي خليل
مَنَش داده صد سال روزي و جان تو را نفرت آمد از او يك زمان(12) گر او ميبرد پيش آتش سجود تو با او پس چرا ميبري دست جود
يا در حكايتي ديگر در گلستان، هنگامي كه مرد عابدي از كنار مستي به اكراه ميگذرد. جوان اين آيت قرآن كريم ميخواند كه «إذا مرّوا باللّغو مَرّوا كراماً».
يا در حكايت ديگري در گلستان خاطرنشان ميكند: وقتي در سفر حجاز طايفهاي جوانان صاحبدل، همدم من بودند و همقدم وقتها، زمزمهاي بكردندي و بيتي محققانه بگفتندي و عابدي در سبيل، منكر حال درويشان بود و بيخبر از درد ايشان تا برسيديم به خليل بني هلال؛ كودكي سياه از حي عرب بدر آمد و آوازي برآورد كه مرغ از هوا درآورد، اشتر عابد را ديدم كه به رقص اندرآمد و عابد را بينداخت و برفت. گفتم اي شيخ در حيواني اثر كرد و تو را همچنان تفاوت نميكند.
داني چه گفت مرا آن بلبل سحري تو خود چه آدميي كز عشق بيخبري؟
اشتر به شعر عرب در حالتست و طرب گر ذوق نيست ترا كز طبع جانوري
به ذكرش هر چه بيني در خروش است دلي داند در اين معني كه گوش است (13) نه بلبل بر گلش تسبيح خوانيست كه هر خاري به تسبيحش زبانيست
يا در اين حكايت كه درس اخلاق كريمانه و گشادهدلي است، بر خلاف عرف اجتماع آن روز: يكي از بزرگان گفت پارسايي را، چه گويي در حق فلان عابد كه ديگران در حق وي به طعنه سخنها گفتهاند، گفت بر ظاهرش عيب نميبينم و در باطنش غيب نميدانم.
هر كه را جامهاي پارسا بيني پارسا دان و نيكمرد انگار
ور نداني كه در نهانش چيست محتسب را درون خانه چه كار
البته گاه در كنار اين افكار آزادانديشانهي سعدي، به حكايتهايي نيز برميخوريم كه سعدي در بيان آنها، بيگمان، هم تحت تأثير عقايد عاميانهي اجتماع بوده است و هم زير نفوذ انديشهي سختگيرانهي روزگار خويش، چيزي كه گر چه در سراسر گلستان و بوستان سعدي همواره در پي اجتناب از آن بوده است، اما گاه و بيگاه رد پاي كمرنگ شدهي آن را در ضمن سخن او ميبينيم؛ در اين جا باز هم بيشك ميتوان حكم كرد كه قصد سعدي از بيان آنها فقط تشريح و تبيين سخن خويش است نه توهين به هيچ فرد موحدي از هر آييني؛ و بيشك او ميدانسته كه مثلاً گبر به معناي پيرو آيين زردشت، و ترسا به معناي فرد زاهد مسيحي و جهود به معناي شخص يهودي از يكتاپرستان است نه محارب خداوند، اما برحسب عادت اجتماع گاهي سهواً، اين افراد را با «كافر و بتپرست» در يك رديف ميآورد؛ براي مثال:
«گدايي هول را حكايت كنند كه نعمتي وافر اندوخته بود، يكي از پادشاهان گفتش همي نمايند كه مال بيكران داري و ما را مهمي هست، اگر به برخي از آن دستگيري كني، چون ارتفاع(14) رسد، وفا كرده شود و شكر گفته؛ گفت اي خداوند روي زمين، لايق قدر بزرگوار پادشاه نباشد دست همت به مال چون من گدايي آلوده كردن كه جوجو به گدايي فراهم آوردهام، گفت غم نيست كه به كافر ميدهم، اَلخبيثاتُ للخبيثين.
گر آب چاه نصراني نه پاك است جهود مرده ميشويي چه باك است(15)
كه در اين جا آوردن نصراني و جهود فقط براي اداي تمثيل است و ذكر حكايت، و شايد هم برحسب عادت مردم زمانه كه پيروان اديان ديگرا را پليد و نجس ميپنداشتند و سعدي نيز به تبعيت از همان انديشه، همه را از يك قبيل به شمار آورده است.
و يا در اين حكايت كه همسايگي با يك جهود را براي خود مايهي ننگ ميشمارد كه: «در عقد بيع سرايي متردد بودم، جهودي گفت آخر من از كدخدايان اين محلم، وصف اين خانه چنان كه هست از من پرس، بخر كه هيچ عيبي ندارد، گفتم به جز آن كه تو همسايه مني.
خانهاي را كه چون همسايه است ده درم سيم بر عيار ارزد(16) لكن اميدوار بايد بود كه پس از مرگ تو هزار ارزد
سعدي در ديباچه گلستان «گبر و ترسا» را سهواً دشمنان الهي خطاب ميكند:
اي كريمي كه از خزانهي غيب گبر و ترسا وظيفه خور داري(17) دوستان را كجا كني محروم تو كه با دشمنان نظر داري
اما در باب هشتم، در آداب صحبت با آزادانديشي و از زاويهي بيطرفانهاي به قضيهي برخورد دو مسلمان و يهود مينگرد و داوري او جنبهي جانبدارانه به خود نميگيرد، گويي اين بيت مولوي را تكرار ميكند كه :
چون كه بيرنگي اسير رنگ شد موسياي با موسياي در جنگ شد....
يكي يهود و مسلمان نزاع ميكردند چنان كه خنده گرفت از حديث ايشانم
به طيره گفت مسلمان گرين قبالهي من درست نيست خدايا يهود ميرانم
يهود گفت به تورات ميخورم سوگند وگر خلاف كنم همچو تو مسلمانم(18) گر از بسيط زمين عقل منعدم گرددبه خود گمان نبر و هيچ كس كه نادانم
از اين چند مورد كه بگذريم، آن چه سعدي را ماندگار كرده، نه تنها آزادانديشيهاي او در دورهي سختگيري و خفقان روزگارش است، بلكه انديشهي بلند اوست كه همواره انسانِ بدون قيد و شرط و آزاده از بند تعلقات را مورد خطاب قرار ميدهد، منظور سعدي از آدميت همان روح لطيفي است كه روز با خداوند، پيوند «الست» بست و خاص و مقرّب درگاه الهي گشت؛ روحي كه اسير زندان تن شده و صفاي خود را در زرق و برقهاي دنيايي فراموش كرده است و اينك، وظيفه سعدي در مقام آزادهي انديشمند، اين است كه آن لطيفهي غيبي يعني انسانيت او را به وي يادآور شود، يعني آن چه بناي همهي شرايع و اديان آسماني بر آن قرار گرفته است. در تأييد اين مطلب به داستاني از چهارمقالهي نظامي عروضي استناد ميشود كه او نيز اصل دين را بر پايهي شفقت و انسانيت ميداند:
«آوردهاند كه سلطان يمينالدوله محمود - رحمةالله - روزي رسولي فرستاد به ماوراءالنهر به نزديك ايلك خان، و در نامهاي كه تحرير افتاده بود تقرير كرده اين فصل كه قال الله تعالي:
«إنَّ أكرمَكم عندَ اللّهِ أَتقيكم»؛ ... پس هميخواهيم كه ائمه ولايت ماوراءالنهر و علماي زمين مشرق و افاضل حضرت خاقان از ضروريات اينقدر خبر دهند كه: نبوت چيست؟ ولايت چيست؟ دين چيست؟ اسلام چيست؟ نهي منكر چيست؟ صراط چيست؟ ميزان چيست؟ رحم چيست؟ شفقت چيست؟ عدل چيست؟ فضل چيست؟ چون نامه به حضرت ايلك خان رسيد و بر مضمون و مكنون او وقوف يافت، ائمهي ماوراءالنهر را از ديار و بلاد بازخواند، و در اين معني با ايشان مشورت كرد و چند كس از كبار و عظام ائمهي ماوراءالنهر قبول كردند كه هر يك در اين باب كتابي كنند و در اثناي سخن و متن كتاب جواب آن كلمات درج كنند و برين چهار ماه زمان خواستند... تا محمد بن عبدهالكاتب - كه دبير ايلك خان بود و در علم تعمقي و در فضل تنوتي داشت و در نظم و نثر تبحري و از فضلا و بلغاي اسلام يكي او بود - گفت: من اين سوالات را در دو كلمه جواب كنم چنانكه افاضلِ اسلام و اماثل مشرق چون ببينند در محل رضا و مقر پسند افتد، پس قلم برگرفت و در پايان مسائل بر طبق فتوي بنوشت كه: قالَ رسولُاللّهِ صلي الله عَلَيه وَ سلَّم: «التّعظيم لاِءمرِ اللّهِ وَالشَّفَقة علي خَلْقِ اللّهِ». همهي ائمهي ماوراءالنهر انگشت به دندان گرفتند و شگفتيها نمودند و گفتند «اينت(19) جوابي كامل و اينت لفظي شامل».(20)
يعني تمام سؤالات در همين دو جمله، جواب داده شد كه اصل دين بزرگداشت فرمان الهي است و نيازي به توضيح نيست كه بزرگداشت و احترام بايد با عمل كردن به آن دستورها باشد و نگاه داشت حرمت تا زماني است كه مخالفتي با آنها نباشد و ديگر، مهرباني نسبت به خلق خداوند.
بدين دليل سعدي نيز ميگويد:
طريقت بجز خدمت خلق نيست به تسبيح و سجاده و دلق نيست (21) كرا دانش و جود و تقوي نبود به صورت درش هيچ معني نبود(22)
به طاعت بنه چهره بر آستان كه اين است سر جاده ميراستان(23)
بنابراين سراسر گلستان و بوستان، مشحون از حكايات و داستانهايي است كه قصد از آنها، رسانيدن انسان به مرتبهي فراموش شدهي انسانيت خود است و مورد خطاب سعدي نيز آن ذات اصلي آدميت است، جداي از هر فرقه گرايي، و در نزد او نَفْس عمل و كار نيك است كه شايستهي تشويق و تكريم است حتي اگر انجامدهندهي آن شخص غيرمسلماني باشد چون دختر «حاتم طايي» در اين حكايت كه:
شنيدم كه طي(24) در زمان رسول نكردند منشور ايمان قبول فرستاد لشكر بشير نذير گرفتند از ايشان گروهي اسير
بفرمود كشتن به شمشير كين كه ناپاك بودند و ناپاك دين
زني گفت من دختر حاتمم بخواهيد از اين نامور حاكمم
كَرَم كن بجاي من اي محترم كه مولاي من بود اهل كرم
به فرمان پيغمبر نيك راي گشادند زنجيرش از دست و پاي
در آن قوم باقي نهادند تيغ كه رانند سيلاب خون بيدريغ
به زاري به شمشيرزن گفت زن مرا نيز با جمله گردن بزن
مروت نبينم رهايي ز بند به تنها و يارانم اندر كمند
همي گفت و گريان بر اخوانِ طَيبه سمع رسول آمد آوازِ وي(25)
ببخشيدش آن قوم و ديگر عطا كه هرگز نكرد اصل و گوهر خطا
و از اين قبيلاند همهي حكايات باب «احسان» در بوستان به طور اخص، و بابهاي ديگر بوستان و گلستان به طور اعم، پس از آنها مثنويات مجالس و مواعظ سعدي كه همه در راستاي بيداري همين اصل وجود يعني انسانيتاند.
عدل و انصاف و راستي بايد ور خزينه تهي بود شايد
نكند هرگز اصل دانش وداد دل مردم خراب و گنجآباد
پادشاهي كه يار درويش است پاسبان ممالك خويش است
يـا:
نخست انديشه كن آنگاه گفتار كه نامحكم بود بياصل، ديوار
چو بد كردي مشو ايمن ز بدگوي كه بد را كس نخواهد گفت نيكوي (26)
و سرانجام به جرأت ميتوان گفت كه روح بزرگ سعدي، آن چنان فراگير و جهان شمول است كه همچون همهي عرفاي نامدار و واقعي، دشمنايگي و تفرقه را به كناري ميافكند و از اين منظر است كه گنجايشي به اندازهي همهي جهان پيدا كرده است؛ همچنان كه خود ميگويد:
به جهان خرم از آنم كه جهان خرم از اوست عاشقم بر همه عالم كه همه عالم از اوست
سعدي به همهي عالم عشق ميورزد؛ جداي از آييني خاص، چون همهي جهان را نماد و تجلي ذات احديت ميداند.
پي نوشت :
1 عضو هيأت علمي دانشگاه آزاد اسلامي، واحد تهران مركز.
2 . مقالاتي دربارهي زندگي و شعر سعدي، دكتر بديعالله دبيرينژاد، ص 178.
3 . حكمت سعدي، كيخسرو هخامنشي، صص 29 - 26.
4 . سعدي، ضياء موحد، صص 57 - 52 .
5 . مقالاتي دربارهي زندگي و شعر سعدي، مجيد يكتايي، صص 403 - 402.
6 . كليات سعدي، محمّدعلي فروغي، ص 77.
7 . همان، ص 42. 8 . همان، صص 202 - 201. 9 . مقالاتي دربارهي زندگي و شعر سعدي، صص 186 - 185.
10 . حكمت سعدي، ص 58.
11 . كليات، ص 74.
12 . بوستان، تصحيح و توضيح غلامحسين يوسفي، صص 81 - 80 .
13 . كليات، ص 85.
14 . ارتفاع: برداشت محصول.
15 . كليات، ص 108.
16 . همان، ص 124.
17 . همان، ص 28.
18 . همان، ص 177.
19 . اينت: شگفتا.
20 . چهارمقاله، صص 41 - 40.
21 . بوستان، بيت 543.
22 . همان، بيت 1124.
23 . همان، بيت 198.
24 قبيلهي طي كه شخصيت برجستهي آن حاتم طايي بوده است.
25 . بوستان، بيتهاي 1458 - 1448.
26 . كليات، ص 847.
{{Fullname}} {{Creationdate}}
{{Body}}